ایلیاجونایلیاجون، تا این لحظه: 8 سال و 4 ماه و 10 روز سن داره

مهمون ناخونده

ختنه کردن پسرم

ساعت 5بعدازظهر آخرین روز دی ماه؛ محمدم با گلپسری رفتن مطب دکتر گرانپایه برای ختنه کردن مرد کوچکمان. عزیز دلم اولین باره که بدون مامانی از خونه بیرون میری واسه اینکه برای اینکار دیگه واقعاً دل نداشتم بیام اذیت شدنت رو ببینم. البته امیدوارم که زیاد اذیت نشی. امروز دقیقاً یکماهه شدی پسر گلم.خاله های جنابعالی و بخصوص مامان جونتون مخالف ختنه کردنت بودن و میگفتن بذاریم چند ماه بزرگتر بشی اما هرچه زودتر اینکار انجام شه بهبود یافتنش هم زودتره و ما- من و بابایی- فکر کردیم الآن زمان مناسبیه واسه اینکار. طبق گفته دکتر، ختنه شما به روش سنتی انجام میشه. میگن سختیش یکی دوروزه و زود زود خوب میشی انشاءالله. وای که چقدر استرس دارم ...
30 دی 1394

چکاب گلپسری

سلام به گلپسر مامان. عزیز دلم چند روزی بود که از دلدرد شدید بیتابی میکردی. واسه همین دیروز رفتیم مطب دکتر رفیع زاده که از پزشکان بیمارستانی که خودت اونجا به دنیا اومدی هستش ولی مطبش نزدیک خونه ماست. تجویزش واسه دلدرد شما یکی دوتا قطره بود اما واسه زردی که هنوز یه کم آثارش توی چهره قشنگت مشخصه یه سری آزمایش نوشت. آزمایشات رو که یه چکاب کامل بود امروز توی بیمارستان مادر و کودک انجام دادیم و دو ساعتی که اونجا توی ماشین منتظر جواب آزمایش نشستیم با بابایی و عمه جون خاطرات شب یلدامون رو که تو اون بیمارستان گذروندیم مرور کردیم. چه شبی بود اون شب... خداروشکر جواب آزمایشات کاملاً خوب بود و فقط یه کوچولو زردی داری که طبق گفته دکتر نیاز به انجام...
28 دی 1394

❤ را به خدا بسپار

پسر خوشگلم، عزیز دلم ۲۴روزه که تمام وجودم شدی و تمام فکر و ذکرم تویی. میدونی مامانی گاهی وقتا یه اتفاقاتی واسه عزیزات میفته که باعث میشه هر روز حس دوست داشتنت نسبت به اون بیشتر و بیشتر بشه. دقیقاً همون حسی که من نسبت به ایلیای عزیزم دارم... گلپسر مامان، عزیزی النا با مژده رفته بیرون و من و تو تنهاییم. اومدم بگم که میخوام از همین الان یه تصمیم جدید بگیرم؛ میخوام لحظه رو زندگی کنم... میخوام همه چیز رو بسپرم به خدا و دیگه ناامیدی به دلم راه ندم ... غیرممکن برای خدا وجود نداره، غیرممکنها فقط برای ما بنده هاست... میخوام به خودم بگم هیچ چیز ارزش این رو نداره که دستم رو از دستهای مهربون خدا ب...
24 دی 1394

یه سفر کوچولو

امروز ایلیای هفده روزه من میخواد برای اولین بار توی مسافرت کوتاه هفتگیمون همراهیمون کنه. عزیز دلم حدود یکماهه که بخاطر بارداری من و بعدشم به دنیا اومدن تو نتونستیم بریم شهرستان. این هفته تصمیم گرفتیم برای عوض شدن حال و هوامون سری به اونجا بزنیم. تقریباً همه فامیل درجه یک پیشت اومدن و صورت خوشگلت رو از نزدیک دیدن بجز بابابزرگ و عمومیثم که نتونسته بیاد شیراز و خیلی منتظره ببیندت. قربون اون صورن ماهت برم که انقدر خوشگل خوابیدی و فعلاً تو خونه موندن یا بیرون رفتن برات فرقی نمیکنه. قند تو دلم آب میشه وقتی به بزرگ شدنت فکر میکنم و اینکه مثل عزیزی النا ذوق کنی واسه فرار از خونه. دوستت دارم هزارتاااااااااااااا.... ...
17 دی 1394

تولدت را شکر

شامگاه بلندترین شب سال ، من تو را از تخیل خداوند ربودم ... آن شب ، پاییز ، سخاوتمندانه شکوه بلندترین شبش را پیشکش زمستان میکرد و صبح فردا خورشید شادمانه ترین طلوعش را کرد و دنیا رنگ دیگری گرفت ... پسر عزیزم؛ میلاد تو شیرین ترین بهانه ایست که می توان با آن به رنجهای زندگی هم دل بست... و در میان این روزهای شتابزده عاشقانه تر زیست.... میلاد تو معراج دستهای من است، وقتی که عاشقانه تولدت را شکر می گویم...  ایلیای عزیزم    به دنیا خوش آمدی       ...
10 دی 1394

تو آمدی و ...

ایلیـــــــــای عزیـــــــزم♥ تو آمدی و بی آنکه بدانی خدا با تو برای من یک بغل شعر نگفته فرستاد ... حالا بنشین و تماشا کن چگونه آیه آیه کتاب رسالت تو را خواهم سرود پیامبر از همه جا بی خبر من . . .
9 دی 1394
1